چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۲ | 23:11 | مریم رحمانی - خارپیچِ
سوزانBuing Bushیکهو دیدم وسط خاربوتهِ درهمپیچیدهای به تله افتادهام. نگهبان باغ را با نعرهای صدا زدم. به دو آمد امّا با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند. داد زد: چه جوری توانستهاید خودتان را بچپانید آن تو؟ از همان راه هم برگردید دیگر!گفتم: ممکن نیست. راه ندارد. من داشتم غَرقِ خیالات خودم آهسته قدم میزدم که ناگهان دیدم این تواَم. درست مثل اینکه بُته یکهو دوروبَرم سبز شده باشد… دیگر از این تو بیرون بیا نیستم: کارم ساخته است.نگهبان گفت: عجبا! میروید تو خیابانی که ممنوع است، میچپید لایِ این خارپیچِ وحشتناک، و تازه یک چیزی را هم طلبکارید… در هر صورت تو یک جنگلِ بِکر گیر نکردهاید که: اینجا یک گردشگاهِ عمومی است. هر جور باشد درِتان میآرند.– گردشگاه عمومی! امّا یک همچین بُتهِ تیغپیچِ هولناکی جاش تو هیچ گردشگاهِ عمومیای نیست… تازه وقتی تنابندهای قادر نیست به این نزدیک بشود، چه جوری ممکن است مرا از توش در آورد؟…ضمناً اگر هم قرار است کوششی بشود، باید فوریِفوری دستبهکار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد. سرتاپام خراشیده شده، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردنش ازآن حرفهاست. من بیعینک کورِکورم.نگهبان گفت: همهِ این حرفها درست! اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید، یک خُرده طاقت بیاورید. یکی این که اوّل باید چند تا کارگر گیر بیاورم که واسه رسیدن به شما راهی وا کنند، تازه پیش از آن هم باید به فکرِ گرفتنِ مجوّزِ کار از مقامِ مدیریت باشم. پس یکذرّه حوصله پنجره ای رو به داستان...
ادامه مطلبما را در سایت پنجره ای رو به داستان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : tire1349 بازدید : 48 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 15:11